فرزندان ایرانیم دربردارنده داستان طنزی با حال و هوای جنگ و دفاع مقدس است که در ۶۰ سکانس داستانی روایت میشود، فرزندان ایرانیم خاطرات شیرین و خواندنی یک نوجوان بسیجی از دوران آموزشی در پادگان ۲۱ حمزه سیدالشهدا و در زمان جنگ ایران و عراق است.
«بهمن پنهانی به تهران میرسد و در شهری که پادشاهش از ترس متفقین فلنگ را بسته و فرزند گیج و ترسویش بهتازگی با کمک دول غرب بر اریکۀ قدرت تکیه داده، به کار در طباخی و قهوهخانهها مشغول میشود. چند سالی هم به دورهگردی و دستفروشی میافتد. جیوه در تیزاب میریزد، آب ورشو میسازد و ظرفهای مردم را سفید میکند. مدتی هم در شالیزارهای گیلان کار میکند تا اینکه به همدان میرسد. در کاروانسرایی قدیمی که از عهد شاهعباس به جا مانده، ساکن میشود. او در آنجا با خانوادهای آشنا میشود که دختری دم بخت به نام مریمسادات دارند. بهمن بهزودی میفهمد که مریمسادات از دست ناپدری در عذاب است – مثل خودش که از نامادری رنجهای بسیار برده است – و باز متوجه میشود که ناپدری مریمسادات به دروغ خودش را سیدعباس معرفی میکند و شال سبزی به کمرش بسته است. قصد او فریب و سوءاستفاده از احساسات پاک مردم به فرزندان پیامبر اسلام است. مریمسادات از تیرۀ ساجدین است و نسبش به امام سجاد (ع) میرسد. اصلیتی میاندوآبی دارد و بزرگشدۀ یکی از روستاهای اطراف ابهر به نام «قروه» است.
بخشی از کتاب فرزندان ایرانیم
کتاب فرزندان ایرانیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این اثر به نوجوانانی که به مطالعه داستانهای دفاع مقدس علاقه دارند، پیشنهاد میشود.
درباره کتاب فرزندان ایرانیم
بهمن از شهری به شهری میرود. پارچه و کریستال و فرش، خلاصه از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد میخرد و میفروشد و خانواده را هم پشت سر راه میاندازد و میبرد. به خاطر همین مسافرتها شناسنامۀ هرکدام از پنج فرزند خانواده، صادره از شهری است: تبریز، قم، قزوین، کرمان و تهران. پس ما فرزندان ایرانیم!
من بعد از شش فرزند به دنیا آمدم، اما از آن شش نوزاد فقط سه نفر جان سالم به در برده بودند: دو خواهر و یک برادر بودند، دو خواهر و یک برادر نبودند! قبل از من ابوالفضل بوده که در هجده ماهگی بر اثر بیماری فوت میکند. وقتی من در بندرعباس به دنیا آمدم، آنطور که مادر میگوید خیلی نحیف و بیمار بودهام. مثل خیلی از خانوادههای مسلمان قرار میشود ده روز مرا محمد صدا کنند تا بعد نام مناسبی برایم پیدا کنند. هنوز هفت روز از تولدم نگذشته بوده که خانوادهام به تهران میآیند و پدرم به کرمان میرود.»